سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 92/10/18 | 2:33 عصر | نویسنده : 09

کاغذ هایم همه پاره گشته اند

زیرا من

بی فکر می نویسم

و وقتی فکر های بی فکرم را باز میخوانم

از خود و آنچه نوشته ام

خجالت می کشم...

 آنوقت کاغذ هایم .... به جای مغزم

از بین می روند

و چه زشت است

اینکه کاغذ ها را مجرم حساب می کنم...





تاریخ : چهارشنبه 92/10/18 | 2:31 عصر | نویسنده : 09

گاهی حرفهایی هست که هزاران بار میشنوی ، صدها بار به دیگران می گی ... اما فقط در یک لحظه ، یک لحظه ... با تمام وجودت درکش می کنی ! دیروز در بستر بیماری بودم ، دنیا چقدر خاکستری بود ... مغزم دائم حرف می زد و افسار رو بدست گرفته بود ، فقط از یأس و نا امیدی و آینده ی تاریک می گفت ... بابت شغلم و تغییرش نگران بودم و چطور می تونستم به تنهایی پول در بیارم ! چقدر تنها بودم ! چقدر زندگی سخت بود ... امروز بیدار شدم ، دنیا چقدر قشنگ بود ، مغزم آروم گرفته بود و افسار دست خودم بود ، امیدوار بودم و پر انرژی ، آینده قشنگ بود ... شغلم ؟! نگرانی نداشت ! من پر از توانایی های بالقوه و بالفعلم ... خیلی کارها می تونستم بکنم ، دوستانی دارم که حامی من هستن ، خدایی که دستش رو ی شونه هامه ... زندگی چقدر قشنگه ... بحث اینجاست : دنیا تغییر نکرده بود ... اصلا دنیا هیچوقت تغییر نمی کنه ! میلیونها ساله که داره کار خودش رو می کنه ... نگاه من باز عوض شده بود .. کمی ترسیدم ! این ذهن چقدر نیرو داره ... اگه به افکار دیروزم بها می دادم می تونستم تا آخر عمر افسرده و در فلاکت زندگی کنم ... اگه به افکار امروزم بها بدم ، می تونم خوشبختی و شادی رو برای همیشه همراه داشته باشم ... خدایا به آرامش نیاز دارم ، به توقف فعالیت این ذهن نا آروم نیاز دارم ، به حمایتت و امید نیاز دارم ... کمکم کن ...




تاریخ : چهارشنبه 92/10/18 | 2:19 عصر | نویسنده : 09

هرشب

در آنسوی واقعیت فراتر از آنچه هستم

پرسه می زنم در حوالی خودم

در حوالی افکارم

شعرهایم

نوشته هایم

و در حوالی انسان هایی که همانند شمارش معکوس تمام می شوند

و پرسه میزنم درپس قدم هایی که هریک بیانگر داستانیست

داستانی از روایتگر آن

وخالق بوی عطر به جای مانده از آن

و درنهایت بازهم واژه ی مبهم سکوت

سکوت...سکوت...و بازهم سکوت...

ودوباره نقطه سر خط...

شروع...

چندقدم آنطرف تر...

بیانگر تراژدی دیگریست...

و آغاز داستانی دیگر

با همان روایتگر ها...




تاریخ : چهارشنبه 92/10/18 | 2:18 عصر | نویسنده : 09

چقد سرد در گذرند این روزها

پس بنواز...

بنواز برایم سمفونی مردگان را

که مدت ها پیش مرده ام!

آری!

من مرده ام...برای خودم!

واین مردن بزرگترین اتفاق تاریخ من است!

وچه تراژدی غم انگیزیست

که باشی...

اما مرده باشی...!!!





تاریخ : چهارشنبه 92/10/18 | 2:17 عصر | نویسنده : 09
چای مینوشم، یکباره دلتنگت می شوم...
بغض می کنم و اشک در چشمانم حلقه می زند،
همه با تعجب نگاهم می کنند!
لبخند میزنم و میگویم:
 " چقدر داغ بود! "




  • فصل زمستان
  • قالب بلاگفا
  • زیبا مد
  • صبح